چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

غزلهای بی تاریخ.یکم تا پانزدهم. اسماعیل وفا یغمایی




1-میپرسند

میپرسند
این غزلها از آن کیست؟
کدام محبوب آشنا؟
و هیچکس نمی داند
حتی تو
حتی تو ای آشنا
حتی تو،
ای ناشناس....

2- نمیدانی....

نمیدانی
که آن بیابانم، تهی ترین بیابان جهان
و عاشق ترین،
عظیم و ناشناس
که هیچ ندارم ،در خاطر خویش
بر سینه خویش
مگر آن شعله ای که توئی
وتو آن شعله ای،ای زیبا
آن شعله کوچک در گذر سالیان و سالیان
که همه شب بر سینه من، رقصیده ای،
میرقصی
و بر فرازت
تمام کهکشانهای جهان در حسرت حال منند
و من در هراس از آنکه بربایند ت!.

تو را بر سینه دارم،ای شعله،
آتش عشق ترا
بر سینه و بردل
و نمیدانی....

3- بوسه

از یک بوسه هزار باغ گل میشکفد
هزار دریا
هزار رود
و هزار پرنده آواز میخوانند
از یک بوسه
هزار دریچه باز میشود
و هزار افق
اگر آن بوسه از لبان تو باشد
و اگر آن بوسه بر لبان تو باشد
و اگر آن بوسه از آن من باشد....

4 -و دریغ از لبان ناتوان من...

و دریغ
از لبان ناتوان من.
***
اگر تمام تنت بوسه میشد
و تمام تنم لب
و اگر تمام تنم بوسه میشد
و تمام تنت لب
شاید، میتوانستم ببوسمت
ودریغ از لبان ناتوان من
و ابدیتی که توئی....


5-در تمام شب

در دو سوی جهان
دور از منی و دور از توام
تمام شب اما در زیر پوست من
میدرخشی و سوسو میزنی
چون آسمانی پر ستاره
تمام شب دررگان من آواز میخوانی
چون نسیم نرم نیمه شب
ودر جان من روانی
چون جویباری ازشرابی کهن
و زورقهائی کوچک بر آن
و بادبانهائی که گیسوان توست...

6 - مگر تو....

هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ چیز
مگر تو، که دلم در چنگ تو در آواز است.

از بازارها میگذرم
در هیاهوی خام آدمیان
از میان زمان و تکرار وهمهمه و سطوح وسکه ها
از میان غبارها و رویاها وکابوسها
واگر نبودی تو
فرا میرفتم تا گم شوم در آنسوی پوچ و خلاء
دور از اینهمه هیاهای هیچ
که هیچ چیز جهانم چنگی به دل نمیزند
هیچ....


7- بوسه کارساز نیست

چون عشق از نهایت بگذرد
بوسه کارساز نیست
و بیچاره ناتوانی جسم،
تماشایت میکنم
چنانکه دریائی را
و افقی را
که نرمک نرمک روشن میشود
و نرمک نرمک روشن میشوم....


8- میدانم

میدانم
میدانم که پیر و خسته ام
و می بینم
که تو هنوز در من جوانی
که تو هنوز همان درخت کوچک پر گلی
روئیده در گذر ماه و باد و آفتاب
بر دیوار قلعه قدیمی کهن

9- عشق است و نه ما

این تو نیستی ای معشوق،
آن معشوق
این تو نیستی،
و این من نیستم آن عاشق
این من نیستم
عشق است که در ما میگذرد
و به بهانه چشمان تو، خود را میسراید
عشق است با هزار رنگ و آهنگ
که رنگینمان کرده است چون بهار
وپر هیاهویمان کرده است
چون آسمانی از پرندگان....

10- بنشین تا ببینمت

بنشین تا
ببینمت
و به صدای آواز قلب خود گوش کنم
بی تو خاموش است دل من
و باتو آواز میخواند دل من
حتی هنگام که خاموشم
حتی هنگام که در خوابم

11- میدانم عشق دیوانگی است

میدانم عشق دیوانگی است
نه دیوار میشناسد
نه توفان و نه قانون ونه زنجیر
میدانم عشق
بر لبه ی جنون و دوزخ میرقصد
میدانم عشق، عشق است فقط
بی هیچ تعریف دیگر
با این همه
حتی در آنسوی قانون ودوزخ
میترسم در آغوشت کشم
و گم ات کنم

12- چون بمیرم

چون بمیرم
اگر مرا ببوسی
بیدار خواهم شد و باز خواهم گشت
به هیاهای یاوه ی جهان و غوغای هیچاپوچ آدمیان،
از تو خیالی با خود به نیستی میبرم
مرا مبوس و بگذار در آن آرام بگیرم
در خیال تو تا ابد

13- وعشق آمد تا دوباره آغاز شوم
فکر میکردم
در این برهوت از پا افتاده ام
و حکایت بپایان رسیده است
زانو زدم وچشم بستم تا بپایان رسم
و عشق آمد از دورها
تا دوباره برخیزاندم
تا دوباره چشمهایم را بگشاید
تا دوباره آغازم کند ای زیبا...


14- میترسم که پرپر شوی

با اینهمه
جندان دوستت دارم
که نمی خواهمت ببوسم
چندان نازکی ای گل، چندان نازکی
که میترسم
ببوسمت و پرپر شوی در باد...


15- شباهنگام

شباهنگام
پرده ها فرو می افتند
ودر آنسوی پرده ها
جامه ها فرو می افتند
و در آنسوی جامه ها، تن های عریان
یکدیگر را به سودائی محال در آغوش میکشند
پنهان نمی کنم
که میخواهم پرده ها را فرو افکنم
و جامه ها را
و پس از پرده ه و جامه ها
تن ات را به کناری زنم و تنم را
وآنگاه با جانت در آمیزم با جانم
با جانت......