چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۱

سه شعراز غزلهای بی تاریخ. اسماعیل وفا یغمایی



غزلهای بی تاریخ
اسماعیل وفا یغمائی
شمع
میسوزم در خویش،گدازان
و فرو میریزم برخویش ، سوزان
طبیبی نیست
حبیبی نیست
کهکشانست و شب بی پایان و زمان
خاموشیم با لبها و دستهای بسته،
و دور از منی تو
دور از من
ای نزدیک با من
و ای در من

تنها کبوتران مبدانند
میان زمان وجهان و آوارگی
میدانم که میروم و میروی
می خواهم جهان باشم ای محبوب
تمام جهان باشم  با فراخنای بی منتها
 و بازوان بی پایان جهان هنگام که میروم
و پراکنده میشوم
تا ترا بازیابم و درآغوش گیرم
چون میروی وپراکنده میشوی
 وغبار و باد و آب و آتش و خاک میشوی
و میان زمان وجهان و آوارگی
نمیدانی
و تنها کبوتران پیرامون من میدانند
چگونه در من شعله وری
چون زمزمه های مرا میشنوند
هر روز در اینجا
بر نیمکت قدیمی
و در حاشیه این بلوار متروک  خاکستر و ابر.....



چشمه نمک
چشمه نمکی ای شهد!
هر چه می نوشمت تشنه تر میشوم
و وای از این دل
که هرچه پیرتر میشود
در آن جوانتر میشوی
چون باغی کهن با دیوارهای فروریخته اش
ودر آن هزاران سرخ گل
 در اغوش خورشید و آواز پرندگان
چشمه نمکی ای شهد 

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۱

در امتداد سفر باستانی تاریخ. اسماعیل وفا یغمائی



در امتداد سفر باستانی تاریخ
اسماعیل وفا یغمائی

منظومه در امتداد سفر باستانی تاریخ
منظومه در امتداد سفر باستانی تاریخ را به علت آمدن سی خرداد و ماجراهای تیرماه شصت به بعد بازنشر میدهم. قبلا بخاطر پنجم مهر ماهپنجم مهر ماه و یاد آوری پنج مهر شصت وتظاهرات خیابانی و آن همه تیر باران شده و اعدامی منتشر شده بود.  .
این شعربلند را من سی وهفت پیش دراواخر مرداد و اوایل شهریور سال 1360هنگام رفتن از تهران به مهاباد و سپس از مهاباد به دل کوههای کردستان جائی که در آن هنگام رزمندگان دلیر حزب دموکرات و گردانندگان رادیو مجاهد میزیستند و هنگامی که پای پیاده و گاه به مدد ماشین راه میپیمودیم خطاب به همسرم اکرم حبیب خانی سرودم.در تهران و در خانه ای مخفی بودم. روزهای اول شروع مبارزه مسلحانه بود و همه چیز آشفته و هر سپیده دم غرش رگبارها دهها و صدها تن را به خون میکشید.دارها برافراشته شده بودند. جر اثقالها پیکرهای جوان را از جا میکندند.خون میریخت و خون میریخت و رژیم خمینی فرصتی یافته بود تا سراپا چنگال و دندان شود و عطش هزار و دویست ساله خود را که کمابیش دهانه زده شده بود تشفی دهد.دیگر لازم نبود دشنه هایش پنهان بماند. انقلابی که کمتر از سه سال از وقوعش میگذشت هنوز و تا سالها این نیرو را به ارتجاع میداد تا بدرد و خون بنوشد. خمینی وارث 25 قرن سلطنت در هیئت امام و فقیه اعظم زنده و پر نفس بود وآنچه در کتابهای کهن تا اینزمان فقط حرف و حدیث بود تبدیل به خنجر و طناب دار شد... بگذرم... مجاهد احمد شاد بختی قرار بود برای کمک به تحریریه رادیو مجاهد به کردستان برود که در خیابان دستگیر و تیرباران شد. همسرش قبل از او همراه با صدها تن دیگر تیر باران شده بود.دستور داده شد که من بجای شادبختی به کردستان بروم. پیکی جوان بنام کاک خسرو از سوی حزب دموکرات به تهران آمده بودکه مرا ببرد. سفر آنقدر شتابزده شروع شد که من فقط توانستم دم در خانه و هنگامی که همسرم در حال بازگشت از خیابان بود با دست دادنی و نگاهی از او خداحافظی کنم. 
دو سال و چند ماه بود که هم را یافته بودیم. من در آن هنگام بیست و هفت ساله و او وبیست و یکساله بود. در اوج جوانی بودیم و در اوج عاشقی و محبت و فقط دو سال و چند ماه از ازدواج ما میگذشت. نه ترس ما را از راه باز داشت ونه هیچ چیز دیگر.در اوج جوانی و عشق  گویا !نه فردیت داشتیم و نه جنسیت و نه وابستگی! و نه ارتجاع و خمینی در ما لانه کرده بود (چیزی که بعدها کشف شد)در حالی که هر دم در خطر دستگیری و مرگ بودیم گله ای از شیران غران و آسمانی از نور جانمان را بعنوان مجاهد خلق مجاهد مردم و میهن، و نه هیچ کس و هیچ چیز دیگر،میدرخشاند. 
فکر میکردیم:
مسلمان بودیم .خدا و پیامبر و مقدسان ما در ما و با ما بودند.دین ما زنده و گسترده در حد ظرفیت و ادراکمان با ما بود.بعنوان مسلمانانی مجاهد و مردم دوست و حامی نفی استثمار از طبقات محروم و بر شوریده بر جهانخوار بزرگ ،ایمانی زلال و جوان و زیباداشتیم که حاضر بودیم برای آزادی و مردم ،از همه چیز بگذریم وگذشتیم، سالها بعددر کالبد شکافیهای مداوم و آنالیزهای مستمر ارواحمان  بود که دانستیم جنسیت و فردیت و وابستگی ما و حضور اندیشه های خمینی یعنی همان هیولائی که باو جنگیده بودیم بوده است که مانع پیروزی انقلاب در افق کوتاه مدت شده است و نه هیچ چیز دیگر! پس باید زانو بزنیم و آماده شویم وسالها و سالها گذشت و گذشت وبگذرم ....در هنگام وداع بیشتر از مجال نگاهی برق اسا نبود تا شاید در درون چشمها با یکدیگر سخنی بگوئیم و می دانستیم به احتمال زیاد دیداری شاید در کار نباشد ولی اعتماد و شور انقلاب در ما آنقدر بالا بود که ابن روزها که فکر میکنم حیرت میکنم. رفتیم تا چند ماه دیگر ملت پرچم آزادی برافرازد. شب رابا کاک خسرو جوان و رزمنده پاکنهاد کرد که نوجوانی هفده هجده ساله بود در مهاباد ماندیم و صبح زود مجبور شدیم پیش از موعد تعیین شده پای پیاده به بیابان بزنیم چون پاسداران خانه گردی را شروع کردند.از شهر که بیرون رفتیم و بیابان که شروع شد کاک خسرو گفت دیگر در امنیت هستیم و اینجا حیطه رزمندگان کرد است.در طول راه این منظومه سروده شد. سالها گذشت. سیو شش سال و بیشتر...دیگر نه جسم من ان جسم است نه جان من و نه اندیشه من که همه چیز به اثبات رسیده است و افقهای تثبیت شده واقعیت در پشت سر ماست.من فکر میکنم روزگار ما سپری گشت ولی ایام نسلی دیگر را پرورده است که پس از ما باصدائی دیگر سرود خود را سر خواهند داد. حال که این شعر را باز میخوانم خود را بمثابه خواننده آن میابم که سراینده دیروز به تجربت از ان جوان بیست و هفت ساله فاصله بسیار دارد. اما از انجا که این شعر از اولین تجربه های جدی من تحت تاثیر بزرگ شعر معاصر احمد شاملودر شعر سپید است و بازگو کننده تصویری از روزگار هزاران هزار بیست ساله ها تا سی ساله هائی است که یا اکنون سالخورده اند و یا دیگر نیستند مناسب دیدم تا بازش بخوانیم شاید برای بازخوانی یک تجربه و سرگذشتی سی و هفت ساله بکار اید.و زاد راه نسلی شود که ارتجاع را نه درعرصه قدرت سیاسی بلکه در ذهن و ضمیرودر عرصه فریب نیز به زیر خواهند کشید وما در امتداد تاریخی خود بر باد رفته هایمان را در وجودهائی آزاد و سرزمینی شایسته زیستن باز خواهیم یافت اسماعیل وفا یغمائی
---------------------------------------
تصاویر

اسماعیل وفا 1357 یزد
---------------------------------------
در امتداد سفر باستانی تاریخ
(1)

شتابناک و خسته از راه رسیدی
درآن هنگام که خورشید
خیره در فراخنای آسمان زمین را می نگریست
بی آنکه فرصتی باشد، زمزمه کردم:« بدرود»
و درآستانه ی در، درواپسین دم وداع
محبت درچشمان مهربانت
آنچنان مرا عمیق و مظلومانه نگریست
که نفرتی سهمگین که زاد راه من بود
مظلومیت عشق را غمگینانه گریست.


پس آنگاه
بیم و کین توزی سرنوشت را به پیش شتافتیم
درآن هنگام
که بلندای قامت نجیب تو درچهارچوب در سرای
چون تصویری جاودانه
در ضمیر من نقش می بست
درآن هنگام که خورشید
خیره در فراخنای آسمان زمین را، می نگریست.
(2)        
.... و اینک
بر زنجیره ی بی انتهای جاده ها
بیرحمانه تر از همیشه قلب خویش را می آزماییم(1)
در فصلی شگفت!
که مجالی برای شکایت نیست
در فصلی شگفت
که اصالت عشق را درجدایی هرچه بیرحمانه تر باید آزمود
در فصلی شگفت
که داستان عشق را درجدایی هرچه بیرحمانه تر باید آزمود
در فصلی شگفت
که داستان مرگ بدانسان که می گفتند مان
اسطوره ایست گمشده در نٌه توی رازها
در سرزمینی که:
دیرگاهیست هیچکس نمی میرد
        هیچکس نمی میرد
               بل کشته می شود
در سرزمینی که مرگ
تکرارآهنگی است سهمگین
میان مغزها و گلوله ها
جمجمه های شکسته، شقیقه های خونین!
               و تیر خلاص
              در فصلی شگفت!

                (3)

_ بگذار گذشته ها را بدرود گوییم
و تنها، آنرا چون قابی عزیز و گرانبها
با زنجیر خاطرات کهن از گردن خویش بیاویزیم
و سرود خوانان به آینده ای ناشناخته بشتابیم
 تنها گذشته بدین صورت شادمانه خواهد بود
 تا اینکه مجال آتش دهیم
با تنش های دردناک عصبی خویش
پرده های  مغز ما را درچنگ گیرند
ونا خواستن ها را بما تحمیل کنند.
درگذر سالیان این سیاره ی سالخورد
اینک!
آزمونی ست خونین که از سر می گذرانیم
پس بگذار:
تا افروخته قامت به راه گام نهیم
و بدون هراس درقفای خویشتن
آنچه را که ترک کرده ایم بنگریم
وبگذریم، خاطراتمان
آوازهامان، درهرجا بتابد
که شاید مهتاب درگذر شبانه ی خویش دیگر بارمان باز نبیند
وسپیده دمان دیدارهامان تکرار نشود
درآن زمان که عشق
چون پونه ای عطرآگین قلب هامان را لبریز می کرد،
شاید!...
در این سفر که راه و رهرو مقصدش
از خون و خطر لبریزست
در این زمان
که با غرش تندر سرودهامان
زمان شتبابناک ازخواب دیرین برمی خیزد
وخورشید درشیپور سپیده دم
            پرشور..... می دم

(4)

دیرگاهیست
خطوط آرام و رام جاده ها را ترک گفته ام
و اینک
کفش هایم برکوره راههای ناشناخته و وحشی
آوازی آشنا را می سرایند
در سرزمینی دور
      که شکنج صخره های مغرورش
      تصویر صلابت رنج های ساکنانش است
به قفای خویش در کوهستان می نگرم
در گذر هرگام
عمرست که به جای نهاده می شود!
در راههای گمشده، بردامان تپه ها
برساحل رودهای غریوان
درسایه سار بلوط ها و سپیداران
برخارهای گزنده ی تمشک وحشی
درآهنگ سوتی شاد یا غمناک
که چونان دودی رقیق
             بر دامان تپه ها سینه می کشد و فرا می رود
            اوج می گیرد و به ابرها می پیوندد،
و در هزار توی بودن هستی محو می شود

             (5)

زمین درگشت شبانه ی خویش
در سکوتی آهنگین ره می سپرد
و رودها آینه دار ستارگانند
و ماه
       بزرگ، بزرگ
بزرگ...... بزرگ تر از همیشه
برجدار شب می لغزد
و هراسی مقدس و شگفت را درفضا می پراکند.
«دستانم را از ماهتاب لبریز کرده» و می نوشم(2)
و در خلوت بیشه زار
خاطرات دیرمان را چون هیمه برهم نهاده و می افروزم
و در رقص سیال وجادویی شان
                     ماه را می نگرم
که بزرگ
   بزرگ
  بزرگ تر از هرزمان
 برجدار شب می لغزد
و هراسی مقدس و شگفت را درفضا می پراکند
هراسی به سالخوردگی حیات
هراسی از آنگونه
که در خلوت شباهنگام، موبدی سالخورد را
در ملکوت آتشی مقدس
بر فراز قله ای دور فراگیرد
هراسی ازآنگونه
که حقیقت بودن در پس بلورهایی از خون ترا آواز ده
در این هنگام
که...... ماه بزرگتر از همیشه بر فراز آسمان شناورست
و شاخه های نازک وجوان درختان
چون دستانی نیایشگر به سویش دراهتزازند
و زمین چون آماسی از رنج ها درگشت شبانه ی خویش شب را می شکافد
ومن و تو و بسیار کسان
بر این کوچه چرخنده پنجه در پنجه ی زندگانی و مرگ.
درختان، شاخساران
ومن چشمان خویش را به نیایش برافراشته ام
در این زمان که ماه بزرگ تر از همیشه، هراسی مقدس را می پراکند
وگویی برپرده ی شب
داستانی نقش بسته
بیشمار تصویرگشته
بر اوراق کهن زمان...
-شاید دو پرنده
-شاید دو غزال
شاید دو پلنگ عاشق... دو انسان
محبت را سر برسینه ی هم نهاده و درخواب
در جنگلی مرموز و درهم
در شبی که باد و برگ آهنگی آشنا را می نوازند
و هوا از نفس های عطرآگین پونه لبریزست
وآرامش سیالی است جادویی
          در رگان شب...
..... که بناگاه
     خروشی....کوبشی....هرایی سهمگین
و صاعقه ای که خشک وشکننده سینه ی آسمان را می درد
فرا می شود و
       فرود می آید
شکستنی! فریادی...وآنگاه
استخوان هایی پراکنده!
پیکری سوخته!
لکه هایی از خون
و مشتی موی برشاخ و برگ
و شاید جفتی مجروح
که در شب سیاه جنگل می نالد، گم کرده جفت خویش را.
... و زمین... درگذار شبانه خویش.... شب را می سپارد
                   بی  که هیچ تشویشی
آ...ی
آیا بدین سانست داستان روزگاران ما نیز
در این زمان که ماه  بزرگ تر از همیشه بر بلندای شب می لغزد
وگیاهان بازوان ظریف خویش را برسنگ می سایم
در هراسی شگفت و مقدس
در این زمان که ماه بزرگ تر از همیشه بر بلندای شب می لغزد
          (6)

ستارگان در بستر گذرای رود محو می شوند
و زنجره ای واپسین دقایق شب را می سراید
و درآن دورها
 بر فراز قله ها، آتشی در شبرنگ سحر شلعه می کشد.
در این سپیده دمان
در گذر چرخش آهنگین شبانگاه
آمیزه ای از خشم را آنچنان در حنجره ی خویش می یابم
که دشنه ای را درمیان دو کتف، که می بینیم
دراین دم که زمان از دهلیز شب به سوی روز می رود
بی گمان
یارانی را از دهلیز های تیره ی زندان گذریست
به سوی تیرک اعدام
شاید....تو
شاید....او
وشاید دیگرانی که با فریاد هاشان
زمان را از خواب کهن بیدار کردند
آنانکه بی هراس از ظلمت خشن و کور
افراخته قامت
آتش روشن قلب های خویش را برافروختند
آنانکه با لبخندی برلب
توحید را با سرودهاشان به هرکران تاباندند
و فرمان باستانی مرگ را
سربلند و خشمگین وایستاده امضا کردند
وهراسی مقدس
ایمانی شگفت را دیگر بار پراکندند
چونانکه ماه
     بزرگ تر
      بزرگ تر
          بزرگ تر از همیشه برجدار آسمان بلغزد
واز این روی
مرا در اندیشه های خویش تکرار مکن
هرگز تکرار مکن
وهرگز نگاه روشن چشمانت را به تصویر من مبخش
تکرارکن در اندیشه ی خویش
 -بیاد آر
      شب سهمناک«اوین» را
که چون کابوسی پیچان از بخار خون های داغ
و تراشه های خونین جمجمه ها بر می خیزد
در فراز شهرهامان.
تکرار کن در ضمیر خویش
تیرک خونینی را
با تکه ای پوست و مشتی موی مغزاندود بران
که در رهگذار آه گرم  وخوفناک نسیم می لرزد
تکرار کن دیدگانی را آیینه دار زیبایی ها
چونان جنگلی سرسبز
که دریایی کبود
که شبی پرستاره
که اشعه ی بودن درآن، نه به هفت رنگ
که به هفتاد رنگ جهان را شادیانه ومعصوم می نگریست
و اینک
دو حفره ی تیره ومات با نگاه آخرین.
بیاد آر آخرین ضربان خفه ی قلب های خونفشان را
که عاشق بود و می تپید
بیاد آر
بیاد آر«احمد» را
بیاد آر« مریم» را
بیاد آر« محمد» را
بیاد آر« محمود» را
بیاد آر و تکرار کن در اندیشه های خویش

          (7)
گورکنان پیرخواب مردگان را آشفته اند
وخاک آرام می گرید
-آنک!
برلٌجه ای خونین، تلواره ای از جسد
با دیدگانی مات برآسمان سرد شب، کهکشان را می نگرند
درشبی شگفت
که سلاخان گرم درکارند وچنگ درجگر بند عزیزان دارند
درشبی شگفت که به سختی سنگ بر فراز شهر ما مایه می بندد
درشبی شگفت که بردروازه ی گورستان
بارکش ها لبریز جسد در انتظار ایستاده اند.
.......
آنک.... صدای چیست؟!
در سایه ی این مهتاب بیمار که چونان جسدی ازآسمان
                برزمین فتاده
              -صدای کیست؟!
................
برسنگ های چسبناک غسالخانه اجساد منقبض
شهیدان به پهلو می غلتند
وآب چونان مومی نیم گرم براجساد فرو می ریزد
و با تکه های مغز و تراشه های استخوان و خون
در چاهک شٌره می کشد
..................
صدای لغزش دست های سرد مرده شویان برپیکرهای جوان
برپیکرهایی که سپیده دمان
جوانی و زندگی خود را چون شیره ی گیاه از پیکرهاشان
فرا می کشید
و چون آبشاری سیال از روح سبز بهار
از چشمانشان برتمامی جهان فرو می ریخت
صدای خشک پاره شدن کفن
و سرفه ی غسال پیر
که در فضای گورستان پرواز می کند
وخود را برشاخه ی نارونی پیر و نفرین شده می آویزد
...........
صدای کیست که برگورها رفیقانه می گرید؟!
-          آنک شقاوتست شرمناک! که جنایت دژخیم پیر را
های های به گریه نشسته است
در شبی که گورکنان خواب مردگان را آشفته اند
و سلاخان گرم درکارند
در شبی که بر فراز شهر چون نطفه ای حرام!
در زهدان ارتجاع مایه بسته است
در شبی که اجساد بردروازه ی گورستان، منتظر ایستاده اند
و تک سرفه ی گورکن پیر
چونان جغدی برشاخه های نارون سالخورده، مردگان را می نگرد
در شبی که شقاوت، شرمناک...... می  گرید!

                       (8)

دیدارتان را می گریم
دیدارتان را می گریم
« بردرگاه کوه»
« درآستانه ی جنگل و علف»(3)
درهزار توی خماخم وپیچاپیچ  بودن
دیدارتان را می گریم
           در رهسپارابرها و ستاره ها
« در معبربادها»
در هرنفس از سفردردناک وپیچاپیچ خویش از خاک تا خدا.


یاران من!
یاران ناشناخته یا آشنا
که حیات را ره سپردید
چونان قطرات بارانی که درامتداد آذرخش
                  در شبی تیره ره می سپارند
نه چونان خرچنگی پیر و تنها
که به انزای برکه ای درسکوت مه آلود دره ای بسنده کند
و در واپسینی جامد
برکناره ی خزه بسته ی تخته سنگی
آب های سرد و راکد را نظاره گر بمیرد
وآنگاه تلاشی پیکرش
تصویری گردد از
      انزوا و مرگ


-          یاران من
-          یاران تفنگ و عشق و سپیده و سرود
-          برافراخته قامتان روزگار هراس و کرنش
آهنکوه مردان و زنانی
که پنجه هاتان هریک چنگال نیرومند ببری بود
      برگلوی شقاوت
و دیدگانتان شبی ستاره خیز
که جنگلی سرسبز
که دراعماق آن پلنگان مغرور شهامت غریوان می گذشتند
-          دیدارتان را می گریم
شما که آخرین کلماتتان هریک چون تیغه ای پولادین و درخشان
درچرخشی سهمگین، جاودانه در زمان می چرخد
و می شکند استخوان های حقارت و هراس را
شما که تندرآوازهاتان
هراس هیچکس را برنیانگیخت
مگرهراس هراس آوران را
دیدار شما را می گریم
شما که شانه های ستبر و برافراخته تان
تا ارتفاع خدا رشد کرد
آنچنان که سنگ آسیای تاریخ بر فرازآن چرخید
و نیروآنچنان در بازوانتان خروشید
 که سینه ی زمان را درید
و برفراز کنگره ی تاریخ دیگرستاره ای از«توحید» را آویخت
وبدین سان
فصول در گذر زمان ره می سپرند
نام شهرها تغییر می کنند
تاثیر حوادث درذهن باز می مانند
اما شمایان جاودانه خواهید ماند
دراندوه غزل ها
درحجم شگفت امید انسان
درسرود قطراتی که  درامتداد آذرخش ره می سپرند
و برفراز شب
سرود سیال را در رگان زمان می سرایند

(9)

سوختیم
خاکستر شدیم
درحریقی سهمگین که برافروختند.
خاکسترشد قلب هامان
که آهنگ مهربان نی لبک چوپانان را می نواخت
دیدگانمان که معصومیت گیاه را به سجده می رفت
دستانمان که جز برای نوازش فرا نمی رفت
ولبانمان
که جز برترانه ی محبت گشوده نمی شد
خاکستر شد وسوخت
درحریقی که بیرحم برافروختند
ظلمت زیان شب زی!
خصمان نی لبک وگیاه وعشق و گل




-          واینک!
ضرورت زمان را ازخاکستر تافته ی پیکرهامان
برمی خیزند مردانی..... زنانی
که ستبری قامت هاشان
صخره های خشونت و مرگ
وخون را در رگانشان
سیلابی هولناک ازپولاد جوشنده و مذاب جاری!
دهلیزهای تافته ی قلب هاشان
کوره ای شعله ور که درآن
آهنگران پیر و ستبر وژولیده موی تاریخ
عرق ریزان!
با کوبش پتک هاشان هول
یتغ و پیکان را درساختن اند
و در نفرتی مذاب در جلا دادن!
-          و بدین سان
از خاکستر نی لبک وگیاه وعشق وگل
از پیکرها مان
برخاستند زنان و مردانی
کوبش گام هاشان
عبور تاریخ برسینه وسٌتخوان فرتوتیان
در نی نی دیدگانشان
جنگل عظیم خشم در حریق!
بی مرگ پدیدگانی
که در قدومشان سدهای پولادین فرو می ریزند
ازدیوارهای ستبر
از انبوه نگاهبانان هوشیار
          به نهان می گذرند
وآنگاه آوای خشمگین و پیروز حقیقتی مجروح است
که درآتش و دود وانفجار
انتقام قربانیان را قهقه می زند
انتقام نی لبک و گیاه و عشق وگل را قهقهه می زند
انتقام جنگل سوخته ی دیدگان عاشق شهیدان را قهقهه می زند
انتقام نزیستن آنان را
که شایسته ی زیستن بودند
     قهقهه می زند

     (10)
کابوس نیست
افسانه نیست
خواب نیست
خیال نیست!! آنچه در قعر این شب هول برآن می گذریم
دراساطیر شگفت و مه آلوده ره نمی سپریم
برامواج خروشان وسهمگین واقعیت اینک
امتداد سفر باستانی تاریخ را
سرودخوانان وغریوان
سراها وانهاده
کهنسال کسان خویش به جا نهاده
بی که امید دیداری
برسفینه هامان ایستاده ایم.
برامواج ستبر و قیرگون
دراعماق شبی غلیظ با پیکرهایی پولادین
بردماغه ی کشتی هامان ایستاده ایم
بادبان ها شب را می  شکنند
چونانکه پتک صخره را
و می شتابند
در امتداد سفرباستانی تاریخ
در قفای ما
زخم خونریز خاطرات دیرمان
برامواج تیره می چکد
و طوفان بربادبان ها
غزل شبانگاهی خویش را خشماگین می خواند
در امتداد سفر باستانی تاریخ


(11)
با کلماتی شعله ور آینده را می سراییم
ومی افراییم پرچم نبرد را برصخره های ستیزه گرشانه ها
در فراسوی مرزهای امید!
با گرم ترین ضربان قلب هامان
به بدین امید دل بسته ایم
که در دفتری یا داستانی
ناممان جاودانه شود
و به برسرآنیم
برانگیزیم ستایش ستایشگران را
که زمین در چرخش مداوم خویش
درکار ساختن زمانه ای نو
وانسان هایی برترست
... و بدین سان ها
چه کوتاه وچه جاودانه
برجایگاهی خٌرد در بیکرانٍ زمان ایستاده ایم
وآینده ی بزرگ زمین را سرود خوانان می سراییم
و می دمیم در کوره ی گدازان حادثه ها
بگذار تا آتش وحشی تر شعله برکشد
بگذار چونان الماس
در تراش مداوم نبرد و زیستن پرورش یابیم
وبدین سان
درهریک از ماغولی ایستاده است
برآمده از تلاطم دریای خروشان اساطیر
ازکلمات
      مکاتیبٍ  رسولان ژنده و ژولیده موی
که با دندان هایی شکسته و شقیقه ای خونین
درآوارٍ نیشخند چرک ظلم
دستان تاریخ را به سلاح سهمگین «توحید» می آراستند
پدیده ای برآمده از
              یک تاریخ فتح وشکست
               یک تاریخ سوگ وسرور
               یک تاریخ بیم و امید
-بگذار عاشقانه بگویم
یک تاریخ حسرت وداغ و درد وعشق
که شاعران را هرگز توان سرودن آن نبود
و«حافظ» را نیز
هفت دریای هول ازآن فاصله بود.
-وبدین سان
گام های خویش را برگلوی نومیدی خواهیم فشرد
ونخواهیم گذارد
حتی دردوردست قلب هامان بذری ضعیف از نومیدی
                      ودر یوزگی ریشه بندد
با قطره اشکی درچشم خاطرات حیات  خویش را
با قبیله ی عظیم انسان آینده  را می سرایی.

خورشید طرًه ی گیسوان زرین خویش را می گشاید
روز از پسٍ شب سپیده می گسترد
و زمان با شتاب از خواب کهن برمی خیزد

(12)

شتابناک وخسته از راه رسیدی
درآن هنگام که خورشید
خیره درفراخنای آسمان زمین را می نگریست
بی آنکه فرصتی باشد زمزمه کردم:
                    «بدرودم»
ودرآستانه ی در، درواپسین دم وداع
محبت در چشمان مهربانت
آنچنان مرا عمیق ومظلومانه نگریست
که نفرتی سهمگین که زاد راه من بود
               مظلومیت عشق را عاشقانه گریست
پس آنگاه بیم وکین توزی سرنوشت  را به پیش شتافتیم
درآن هنگام که بلندای قامت نجیب تودرچهارچوب درسرای
چونان تصویری جاودانه درضمیرمن نقش می بست
درآن هنگام که خورشید
خیره درفراخنای آسمان زمین را... می نگریست
کردستان. در فاصله شهر مهاباد تا مقر مرکزی حزب دموکرات کردستان ایران
25 مرداد سال 1360
__________________________________________--
1-      فکر از الگا برگهولتز« بیرحمانه ترآنچه را که می خواهم قلب خویش را می آزمایم»
2-      مضمونی از نیکوس کازانتزاکیس درکتاب« فقیردواسیزی»



در امتداد سفر باستانی تاریخ