چه ساده میگیریم کار شعر راچون ابزاری برای برکشیدن خویش و غرور و راه یافتن به کوره راهی، و چه دشوار است به قلمرو حقیقی شعر رسید، انجا که راستی و زیبائی و حقیقت و عشق و ترحم به شاعران خسته و غبار آلود و مجروح خوشامد میگویند

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳

زمزمه ای بر گور ساعدی اسماعیل وفا یغمائی



زمزمه ای بر گور ساعدی
اسماعیل وفا یغمائی
------------------------

نه با هفت سالگان
و هفتصد سالگان
یا هفتهزار سالگان،
که با تمام زمان
به خواب اندری
و همسفری!،
به خواب اندر
و همسفر با تمام هستی و نیستی،
بی هیچ اندوهی
یا آرزوئی
و آنهمه دغدغه و انتظار
در پشت پیشانی دردناک و چشمان نگرانت
وجدا ازجهان و آد میانی!
که ابتذال وحقارتشان
و کوتاهی پیشانی ودرازای زبانهای فرسوده ی فرزانگانشان!
بیش از دشنه های زهرناک و درشت ستم
ترا می آزرد و می کشت،
و این چنین تا یاری مان کنی
و از بیشه زار نمناک خاکستر به آفتابمان کشانی
بر هر سطر و هر صفحه
خود را کشتی و بر صلیب کشیدی
تا بدینجا که بر خاک افتادی و آرمیدی،
و دریغا
دریغاکه دشمنانت
بیش از دوستانت مقام ترا می شناختند
که این چنین قاطع
کمر به زندان و زنجیر و قتل تو بر بستند!



مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست !
من این را نمی گویم
که زمین این را به من می گوید
زمین چرخان گمشده در میان کهکشانهای بی نام،
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
خاک در گوارشی بیست ساله
هم گوشت ترا مکیده
وهم استخوان ترا مزیده،
و باز نیافته است
نه لبخند ترا
نه آنچه را که از نگاه تو می تراوید
نه ابرهائی را که در جمجمه ات رویا می باریدند
ونه طنین کلام پارسی ترکفام ترا.


مزار تو نیست اینجا
اینجا مزار تو نیست
که در زیر این سنگ تاریک
با دسته گلهای غماورش
زمین، قلب سرد ترا باز یافت
اما نه ضربانهایش را،
دستهای ترا باز یافت
اما نه شعور زنده انگشتانت را،
بر سنگ گور تو بیهوده خطابه می خوانیم
در زیر این سنگ
و در حفره زیر آن
تهی است این تابوت،
واین گور سرد
تنها نشانگاه مردی مهربان و غمگین است
که می دانست دانستن
سفر به سرزمین ممنوع و ماجرای تنهائی ست
و نوشتن آنچه که دانسته ای
به امضای حکمی منتهی خواهد شد
که نه تنها ابلیس
بل خدا و انسان نیزبر آن مهر نهاده اند
که نه تنها گاه آدمیان
نوکردن ایمان کهنه را
بل خدایان نیز
طلوع خدائی فرا سوی قد و قامت خود رابر نمی تابند
وتو
سفر کردی و نوشتی و ...

****
به سنگ گور تو نمی نگرم
تا ترا باز جویم
به آسمان می نگرم که روشن است
و به مردمان،
آنانکه اندک اندک خطوط پیشانی شان
از ابروانشان
و از قرنهای غبار آلود فاصله می گیرد
آنانکه پس از این همه گفتار
اندکی سکوت می آموزند
تا ترا بیاموزند...
دوم آذر1385
بیستمین سالگرد درگذشت ساعدی
پرلاشز. پاریس

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳

بعد از این شبانه ها. اسماعیل وفا



بعد از این شبانه ها وبرای آن صبح 
اسماعیل وفا یغمائی
***
بعد از این شبانه ها ،کاندرآن نشانه ها
نقش زد به ابر و باد،چرم تازیانه ها
میرسد سپیده ای،کز ستاره پرشود
بر فراز شاخه ها،بازآشیانه ها
***
وه! از آن سحر که باز،شادمانه پرکشند
بعد سالها خزان،مرغکان به خانه ها
بالها گشوده در،آفتاب صبحدم
سینه ها لبالب از،عطر رازیانه ها
***
- کیست این و چیست آن؟چیست این و کیست آن؟
سبز و زرد و ارغوان، چیست این نشانه ها؟
نغمه و نوای کیست ارغوانی و کبود
کو چو قوسی از قزح می زند کمانه ها؟
- قوقولیقوقو! منم مژده بخش صبحگاه
بعد سالها سکوت، برفراز خانه ها
***
- در میان کشتزار، این سرود گرم کیست؟
پاکتر زژاله ها، گرم چون فسانه ها
- بغبغو بغو منم! آن کبوتر سپید
سرخوشم که مزرعه پرشده زدانه ها
***
- از کجاست عطر نان ؟ این کران و آن کران؟
میرسد زدشتها ، یا میان خانه ها؟
- هان تنور پیر زن شد دوباره شعله زن
بعد سالها ببین، گرمی زبانه ها
***

- کیست در کنار جوی، آن نگار ماهروی؟
کافکنیده گیسوان، بر حریر شانه ها؟
- او عروس روستاست، دیگر از غمان رهاست
درنگاه او نگر، سبزی ترانه ها
***
ای درشکه ران پیر! چیست اینکه می بری؟
کز لبت فرو چکد شعر عاشقانه ها
- خرمنی ز نسترن، کوهی از گل و سمن
میبرم به شهرها، بهر حجله خانه ها
***
- این نوای شاد چیست؟ شادتر زبانگ دف!
تار و عود و بربط است، چنگ یا چغانه ها؟
- نیست غیر نغمه ی فتح کار و کارگر
در میان شهرهاست، سوت کارخانه ها
***
- بر درخت سالخورد،[ آنکه سال پیش مرد]
ارغوانی و سپید چیست آن جوانه ها؟
- مرگ مرد و زندگی، زنده شد به بوی عشق
زنده گشته ام من از رویش جوانه ها
***
تق و تق و تق و تق! کیست این؟ صدای چیست؟
کافکنیده نغمه در، گوشه ها کرانه ها
- سکه ساز بختم و شادیانه گرم کار
میزنم بنام خلق سکه در خزانه ها
***
آن عموی پیر کیست؟[ بر فراز تخته سنگ]
کز دو چشم خسته اش اشکها روانه ها
آن منم که می زنم نقش شعری از امید
در ختام دفتر تیره ی شبانه ها

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۳

ز بهر ما زخدا دشنه ای بر آوردند.اسماعیل وفا یغمائی(تازه)

به شیرزنی از شیرزنان ستوده ایران ،آنانکه مردی در رکابشان مردانگی آموزد
به نسرین ستوده.
تمام گشت مرا روز و، شب تمام نشد
شنیده بانگ خروسان ز پشت بام نشد
صدای غرش تکبیر گرچه آمد و رفت
کسی که پخته ی تاریخ بود، خام نشد
ز تیغ «مهلب» و داس «قتیبه»، تا «داعش»
ز بهر هرکه،چنین بانگ، غیر دام نشد
ز بهر ما ، زخدا دشنه ای بر آوردند
که برکشیده شد و هیچ در نیام نشد
بریخت خون تن وجان ما به نطع قرون
جنایتی که الی نسل ما تمام نشد
به جهل خلق مر این دشنه تیز و خون خواص
مگر روانه ز نادانی عوام نشد
دریچه ای که گشودند رو به نور نبود
طلوع وحشت و جز ظلمت ظلام نشد
کسوف مهر وخسوف محبت ورافت
نه یک دو قرن،مگر،جز علی الدوام نشد
ندای حریت آمد!فریب بود ! فریب
وزین فریب هر آن حر، مگر غلام نشد
نه داعش است به کشتن! گذر کن از داعش
سفیه آنکه الی مکتب و مرام نشد
سفیه آنکه از این کوره راه خون آجین
روانه تا تپش قلب این نظام نشد
(وفا) اگر چه دراز است راه خون آجین
کدام راه که او عاقبت تمام نشد!
دوازده نوامبر 2014 میلادی 
---------------------------------------------------------
یزید پسر مهلب 
از سرداران عرب در زمان امویان بود که برای مدتی امیر ولایت خراسان بود. از اعمال معروفش کشتار مردم گرگان، آسیاب‌گردانیدن به خون ایشان و آرد کردن گندم به آن و خوردن نانش در جریان جنگ با فرخان بزرگ است.[۱] او سرانجام از فرخان شکست خورد و در بازگشت به عراق به زندان افتاد.[۲]

قتيبة بن مسلم باهلي

دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۳

عاشقانه. غزل اسماعیل وفا یغمائی



 ای ماه! بهل! تا که کفی از تو بنوشم
ای چشمه مهتاب! بنه! در تو بجوشم
فارغ ز هر آن یاوه ممنوع  که آمد
از نای  فلک تا که کند حلقه بگوشم
با نوحه ی غوکان چکند این دل وحشی
کوگویدم: ازتیره ی شهبازم و قوشم
ای خوش که بزاری تو به چنگ من ومن نیز
در چنگ تو درشور بنالم، بخروشم
تا شب گذرد ، تیز و سبکتر، تو فرو ریز
ای دخت سحر گیسوی خود بر بر و دوشم
عریانی من جامه خود کن که نبینند
عریانت و بگذارکه من از تو بپوشم
کاین خرقه که  عریانی تو خلعت من کرد
سوگند! که بر هر دو جهانش نفروشم
مستی تو چو جوبار می و من به کنارت
پرزمزمه از نیش تو چون کندوی نوشم
در این تک و پو  رفت زکف تاب و توانم
تا چند بگو بیدل و بی تاب بکوشم
ای عشق! تو معنائی و نامرئی و جوهر
بی یاربگو،راز ترا چون بنیوشم
بگذار (وفا) جنت جاوید که با یار
یک لحظه اگر، تا به ابد زنده- انوشم
10 نوامبر دو هزار و چهارده میلادی
____________________
-انوش: جاودانه. بی مرگ

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۳

در ستایش رسالت.اسماعیل وفا یغمائی

درستايش رسالت. اسماعیل وفا
حال كه ماه سبز دوپاره شده
و «بّراق »از معراج باز آمده
و«عصای موسی »به گل
و «کشتی نوح »
به ساحل نشسته است،
حال كه « مسیح» تمام مردگان را برانگيخته !
و شادى! و آزادى! به تساوى تقسيم شده
و «چهارده معصوم »پاک
كار را به پايان
و جهان را به سامان آورده اند! ،
حال که راهبران راهجویان را
مهربانانه به مقصد موعود رسانده اند
و دروغ و خشکسالی به پایان رسیده است،
حال كه هيچكس گرسنه نيست!
هيچكس خسته نيست! ،
حال كه هيچكس زندانى نيست!
هيچكس بر دار نيست!
هيچكس آواره نيست!
هيچكس نمى گريد!
و رودها لبالب آبهاى زلالند
و ابرها در انتظار فرمان بارش
وزمین آبستن گندم
و درختان، متواضع از سنگینی بارمیوه ها،
حال که میزها از «دستور روز »خالی است،
حال که شا خهای هولناک امپریالیزم و ارتجاع را
در موزه ها به تماشا نهاده اند،
حال که اندیشیدن مزاحم جنگیدن نیست
جنگیدن رقیب اندیشیدن
و مشروعیت پولاد
تقدس کاجها و سروها و قلبها را اره نمی کند
حال که شِیر و آهو در کنار هم آب می نوشند
وروباه از زمره صادقان است،
رسول باش و نه امام!.


رسول باش ونه امام
كه امام ، تنها تعمير گر ديوارهاى عتيق فرو ريخته اى است
كه رسولان غبار شده، آن را خشت بر خشت نهاده اند
و رسول!
فرو ريزنده
حصارهاى
تاريك !
و رسول!
معمار جهانى تازه،
كه معماران كهن را به رسميت نمى شناسد،
ونقاشى چربد ست
كه نقشى نوين از خدائى تازه را
بر تاق آسمان وانديشه نقش مى كند،
و رسول
نوحىو ناخدائیست بى پروا
كه بر امواج عظيم بادبان مى گشايد
تا از ديوار توقف و توفان بگذرد
تااقيانوسها ئى وافقهائى نورا كشف كند
و اگر نباشد بيافريند.


رسول باش و نه امام!
رسول باش ونه امام!
كه امام،
تنها ،دژبان سختدل آئین و خدائى است سفت شده و كهن
كه رسولان پيشينش بركشيده اند
و تراشكار نگين عقيق عتيقى كه در زير آن زهر انباشته اند
و بر انگشتر اندیشه و باورهايش نشانده اند،
و رسول شكننده بتهاست
فرو كشنده خداى كهن
و بركشنده خدائى
كه چشمی و نگاهى تازه
و درِیچه ای برای هوائی تازه.


رسول باش و نه امام!
رسول باش ونه امام!
بر دوشهاى خود بالى برویان
كه پرواز كوتاه تو و من
در اين تيغستان مدور تکرار
و در اين آفاق بسته
پیر و خسته مان كرد و نمىدانى.



« ابراهیم»باش
كه بتها ی کهن کاهنان را فرو مى كشد
تا خورشیدی تازه بر فلک برویاند
«موسی »باش
كه خداى كهن را فرو مى كشد
و خداى نوِین را به پرواز در مى آورد،
و «محمد » باش كه «هبل» را فرو مى كشد
و «الله » را بر تاق جهان مى چسباند
تا بر اين روال آنى پديد آيد،

مائی پدید آئیم
كه «آزادی » را بر تاق جهان بنشاند
و خدایان را به سجده او بخواند.



رسول باش و نه امام!
كه امامت تخصِیص تمام قدرت است!
و رسالت تعميم آن
كه هر انسان مى تواند
بی لباده امامتی تاریک بر دوش،
و بی اعلام در گذرگاهها وخروش کرناها
خدائی باشد و خلیفه ای
ورسولى باشد
و به رسالتى بر انگيخته شود و برانگیزاند.

***
نگاه كن!
در زير ماه دوپاره سبز
امام را با لباده ي سياهش
و ديوارهاِیش،
و رسول را با روشنائى هايش
و افقهاى بى مرزش
و لبخندش.

______________________________
شروع اوت 2002 پایان 26 ژوئیه 2006